۱۳۹۶-۰۱-۳۰

قصه‌گو قصه بگو

مثل ِ خیلی وقت‌ها استتوس جی تاکم می‌شود: کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم 
می گوید کسی توی قصه نمی‌خوابد ها 

.
.
 تو قصه‌ات را می‌گویی و او می‌خوابد لابد ... تو  هم لابد از سر ِ این که حرف نزنی حتما می‌میری ؛ قصه ات را می‌گویی...   با گریه شاید ...



این را در خاطرات فیسبوک پیدا کرده ام. یادم نمی‌آید چرا نوشته ام، حال و احوال آن روزهایم چه بود؟ دارم روزها را می گردم تا برسم به آن روز

۱۳۹۲-۰۸-۱۴

زن که باشی خوب می دانی غم‌هایت ، پریشانی‌هایت را بریزی گوشه ای و بروی گوشه‌ی یک سالن آرایش بنشینی و موهایت را کوتاه کنی ، رنگ کنی ...می دانی تغییر برایت بهترین راه حل است؛ خوب می شوی.
می دانی ؛ اما موهایت را آنقدر دوست داری که کوتاهشان نمی کنی  ... پریشانی اش  را دوست داشتی . تاب اش را ، گاهی سرگرانی اش که نمی خواست آن گونه باشد که تو می خواهی ... لطافت اش را ... اصلا کلی خاطره دارند این موها .
اما این درد لعنتی امان نداد... دردی که نمی‌گذاشت شانه اش کنی ، مراقبش باشی ؛ از بس که دستت خودش مراقبت می خواهد  این روزها


۱۳۹۲-۰۶-۲۸

آشفته و ریساریس

میرم تجریش ، همیشه حال و هوای بازار و امامزادهش حالم رو خوب میکنه... پناه میبرم تو حرم و سرم رو میذارم رو زانوهام و به همهمهی اطراف گوش میدم ، دستی تکونم میده و میگه بیا دختر،یه لقمه نون و پنیر، میگم مرسی ، میگه تشکر نداره، این‌قد خودتو اذیت نکن، یه بار هم به حرف دلت گوش کن ... میگم: چی؟ ... میگه: هیچی و میره ... تو جمعیت گم میشه ... فکر کردم خوابم اما نون و پنیر هنوز تو دستم بوده ... اس میده که برو یه چیزی بخور و اگه غذا نخوری منم نهار نمی خورم ... خواب نیستم ؛ بیدارم 

۱۳۹۲-۰۶-۰۱

تو که باشی همه دنیام شبیه آرزوم میشه

از جا می کــَـنی تا بری سر ِ کار ... حال نداری نه که خوابت بیاد ... از خیابون رد می شی که می بینیش ... خوشحال میخوای بری سمتش اما می بینی همراه داره ... یادت میاد دیشت بهت گفت برای یه جلسه ی مهم کاری می ره ... سر جات می ایستی و نگاهش می کنی و امیدواری سنگینی نگاهت رو حس کنه و برگرده سمتت و فقط نگاهت کنه تا جوون بگیری ؛ اما اصلن حواسش نیست ... گوشی رو برمیداری تا بهش زنگ بزنی ؛ می دونی کار درستی نیست ... رفتن ش رو نگاه میکنی ... دور شدن ش رو نگاه میکنی بی اونکه بتونی حرفی بزنی ... رفته و دیگه اثری ازش نیست اما ایستادی و تیکه پاره های خودت رو جمع می کنی و می ری ... به گوشیت نگاه می کنی و می بینی اس داده و حالت رو پرسیده ... جواب می دی صبحی که با تو شروع شه حتما خوبم ... خوبم

۱۳۹۱-۱۰-۳۰

می‌گه تو نسیمی و فرحبخش ... می‌گم یادت باشه نسیم زودگذره و رفتنی ... گفت موندنی می‌شه،می‌دونم ...  اما من، هنوز ندیدم کسی‌ رفتن رو بلد باشه و بمونه

۱۳۹۱-۰۹-۱۹

می‌پرسه : موافقی . می‌گم : نسیم کلا موافقه
می‌گه : وای که بشه باد ِ مخالف

۱۳۹۱-۰۶-۰۹

کاش می شد شعر سفر بیت آخری نداشت

رفتن سخت تر می شه وقتی بدونی هیچ امیدی به برگشتن اش نیست

۱۳۹۱-۰۵-۲۶

آسمان ِ تو چه رنگ ست امروز ؟

می گفت اگر یک دقیقه وقت داشته باشی و بدانی می روم ، صدایم می کنی؟
نفس ام بند آمد، نه ! تمام آن یک دقیقه را منتظر می مانم صدایم کنی و بگویم : جانم

۱۳۹۱-۰۵-۱۷

اگه یه روزی نوم ِ تو ...

یه روز پا می‌شم می رم جایی که مَردم‌ش صدای هم‌دیگه رو خوب می شنون ، اون‌وقت خیلی آروم می گم: می خوام حرف بزنم
می دونم خیلی ها می‌گن : حرف بزن ، بگو
اون‌وقتِ که خیالم راحت می شه که کسی هست که بشنوه، می‌ذارم و می رم

۱۳۹۱-۰۵-۱۶

دوباره قراره اینجا بنویسم 
اینجا یعنی شروع دوباره برای نوشته هام که قرار نیست جای دیگه ای باشن