میرم تجریش ، همیشه حال و
هوای بازار و امامزادهش حالم رو خوب میکنه... پناه میبرم تو حرم و سرم رو
میذارم رو زانوهام و به همهمهی اطراف گوش میدم ، دستی تکونم میده و میگه بیا
دختر،یه لقمه نون و پنیر، میگم مرسی ، میگه تشکر نداره، اینقد خودتو اذیت نکن،
یه بار هم به حرف دلت گوش کن ... میگم: چی؟ ... میگه: هیچی و میره ... تو
جمعیت گم میشه ... فکر کردم خوابم اما نون و پنیر هنوز تو دستم بوده ... اس
میده که برو یه چیزی بخور و اگه غذا نخوری منم نهار نمی خورم ... خواب نیستم ؛
بیدارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر