۱۳۹۲-۰۶-۲۸

آشفته و ریساریس

میرم تجریش ، همیشه حال و هوای بازار و امامزادهش حالم رو خوب میکنه... پناه میبرم تو حرم و سرم رو میذارم رو زانوهام و به همهمهی اطراف گوش میدم ، دستی تکونم میده و میگه بیا دختر،یه لقمه نون و پنیر، میگم مرسی ، میگه تشکر نداره، این‌قد خودتو اذیت نکن، یه بار هم به حرف دلت گوش کن ... میگم: چی؟ ... میگه: هیچی و میره ... تو جمعیت گم میشه ... فکر کردم خوابم اما نون و پنیر هنوز تو دستم بوده ... اس میده که برو یه چیزی بخور و اگه غذا نخوری منم نهار نمی خورم ... خواب نیستم ؛ بیدارم 

هیچ نظری موجود نیست: