۱۳۹۰-۰۸-۰۶

این حس ِ لعنتی از مرگ بدتره

می داند نمی خندم اما اصرار می کند  ، لبخند می زنم و ذوق می کند و می گوید حالا شد ...
خیلی وقت است نخندیدم ، این ها که دیگران می بینند تلخند است ... مزه ی زهر می دهد ... کامم پر است از این زهر فقط نمی دانم چرا  مرا نمی کُشد

۱۳۹۰-۰۷-۲۷

اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟

آدمی که من باشم ، با دست ِ کم من ِ این روزها باشم  می توانم بیایم اینجا و بنویسم که چقدر دلم برایت تنگ شده ، می توانم اینجا برایت از دلتنگی هایم بگویم و تو را خواستن ها ... اما انگار می میرم اگر زل بزنم توی چشمات و بگویم از دوست داشتن ها و از تو خواستن هایم ... انگار آسمان به زمین می آید گوشی را بردارم و شماره ات را بگیرم و گوشی را برداشتی به خودت بگویم دلم برایت تنگ شده ، همین 

ای تو روح  ِ من ِ  این روزها  ... 

۱۳۹۰-۰۷-۱۰

از دست ِ تو نیست ، دل من از گریه پُره

می گوید عزیزم 
دوست ندارم اش ، نه اینکه دلم نخواهد عزیز باشم برای اش... از این ضمیر « م »  متنفرم ، انگار زندانی اش می شوم ، انگار دیگر خودم نیستم و باید عزیز اش باشم فقط
این بودن برای کسی را دوست ندارم ... از تعلق و تعهد بیزارم